ليلي چو ز باغ مرگ مجنون

شاعر : جامي

چون لاله نشست غرقه در خون،ليلي چو ز باغ مرگ مجنون
زد ساغر عيش خويش بر سنگشد عرصه‌ي دهر بر دلش تنگ
از راحت خواب و لذت خوردافتاد در آن کشاکش درد
نورسته گلشن ز آب خود رفتتابنده مهش ز تاب خود رفت
بي‌شانه، کمند گيسوان رابي‌وسمه گذاشت، ابروان را
نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگتب، کرد به قصد جانش آهنگ
زد سرخ گلش به زردرنگيآمد به کماني از خدنگي
شد بر ساقش گشاده خلخالتبخاله نهاد بر لبش خال
گشتند به باد داده رختانچون از نفس خزان، درختان
وز برگ بهار دور ماندنداز خلعت سبز عور ماندند
شد رنگرزانه کارگاهيگلزار ز هر گل و گياهي
سلطان چمن سپر بينداختطاووس درخت پر بينداخت
تب‌لرزه ز رخ طراوتش بردبستان ز هواي سرد بفسرد
بر دوش درخت مار ضحاکشد هر شاخي ز برگ و بر، پاک
آلوده به خون نمود دنداناز خون خوردن، انار خندان
از درد نشسته بر رخش گردبه گشت چو عاشقي رخش زرد
صد چشم به هر طرف نهادهبادام به عبرت ايستاده
بغداد شده بدل به کوفهباغي تهي از گل و شکوفه
يعني ليلي گل چمن‌زادو آن غيرت گلرخان بغداد
تن بنهاده به جان سپردنافتاده به خارخار مردن
پاکيزه فراش پاک‌چادر!گريان شد کاي ستوده مادر!
کن دست به گردنم حمايل!يک لحظه به مهر باش مايل!
بگشا نظر کرم به سويم!روي شفقت بنه به رويم!
بر من نمد تو را ترحمزين پيش به گفتگوي مردم،
تا فرقت وي به مرگم افکندنگذاشتي‌ام به دوست پيوند
رنگش ز سرشک لعل من کن!از خلعت عصمت‌ام کفن کن!
کنست علامت شهيدي‌مز آن رنگ ببخش رو سفيدي‌م!
جايم به مزار پاک او کن!روي سفرم به خاک او کن!
زن حفره به قبر دلگشايش!بشکاف زمين زير پايش!
ساز از کف پايش افسرم را!نه بر کف پاي او سرم را!
آسوده ز خاک پاش خيزمتا حشر که در وفاش خيزم،
افشاند به خنده جان شيرينرو سوي ديار يار ديرين
مادر به رهش به خاک‌بوسياو خفته به هودج عروسي
يکسر به حظيره‌گاه مجنونبردندش از آن قبيله بيرون
در خاک چو گوهرش فکندندخاکش به جوار دوست کندند
سر منزل عاشقان عالمشد روضه‌ي آن دو کشته‌ي غم
ما نيز روانه‌ايم از پيايشان بستند رخت ازين حي
زه کرده به قصد ما کماني‌ستگردون که به عشوه جان‌ستاني‌ست
بر سينه خوريم تير دلدوز،زآن پيش کزين کمان کين توز
زين مزرعه خوشه‌اي بچينيمآن به که به گوشه‌اي نشينيم
آن را چو بيافتي، طرب کن!نور ازل و ابد طلب کن!
تابنده ز مشرق دل توستآن نور نهفته در گل توست
چون ذره در آفتاب خود غرقخوش آنکه شوي ز پاي تا فرق
کم يابي اگر چه بيش جوييهرچند نشان ز خويش جويي
خود را همه آفتاب يابيدلگرم شوي به آفتابي
ايمن گردي ز آفت مرگبي‌برگي تو همه شود برگ
کنجا جز مرگ کس نميردجايي دل تو مقام گيرد
کخر دل از آن ببايدت کندجامي! به کسي مگير پيوند!
با جوهر خود کن آشنايي!بيگانه شو از برون‌سرايي!
راهي به حريم وصل بگشاي!ز آيينه خويش زنگ بزداي!